....
هر چه از روشنی و سرخی داریم، برداریم
در کنار هم بنشینیم و بگذاریم
که دوستی ها
سدی باشند در برابر تاریکی ها
بنشینیم و شاد باشیم ، بگوییم و بخندیم
و بگذاریم هر چه تاریکی است
هر چه سرما و خستگی است
تا سحر از وجودمان رخت بر بندد
تا صبح شب یلدا بیداری را پاس داریم
و سرخی انارراسلحه ای سازیم
برای نبرد با ظلمت
تا صبح راهی دراز است
....
...
هر چند
شب با تمام توش و توان و صلابتش
بر سرزمین تب زده آویخت
دیدم
سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوهها
فرو می ریخت
گفتم
امید من
برخیز وخواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را
دلم برای کسی تنگ است...
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
- به میهمانی گل های باغ می آورد
وگیسوان بلندش را
- به بادها می داد
و دست های سپیدش را
- به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که آن دونرگس جادو را
- به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
ومهربانی خود را
- نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
- در همه حال
همیشه در همه جا
- آه با که بتوان گفت
که بود با من و
- پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی ...
- دگر کافی است .
چیزی نمیگم. فقط همین.........