محکم، استوار و با شجاعت بسیار پا به آن میدان نهاد
میدانی خالی
میدانی که پادشاه بزرگ را به گریه انداخت
میدانی که معشوقه خود را در کوچه های تنگ پاریس خفه کرد
بدون ترس به میدان آمد و نگاه ها را بسمت خود ربود
همه با تعجب به او نگریستند
تا شاید راز شجاعتش را دریابند
چه بود قصه این جوان کنجکاو؟
که زندگی خود را درکف نهاد و به میدان گاو بازی آمد
نگاه ها نام او را یاد گرفتند و او را تحسین کردند
گاوباز شجاعی که به ترسناک ترین و بی رحمانه ترین میدان آمد
تیغهایش را در هوا برکشید و فریاد زد
با آنکه گاوی نبود فریاد زد
صدایش در خلا میدان پیچید نگاه ها بوجد آمدند
کف زدند و باز دلیریش را ستودند.
سالها گذشت و نگاه ها از خود پرسیدند
پس گاو سیاه کجاست؟
چرا به شکار این جوان نمی آید
آنقدر گفتند تا صدایشان به جوانک رسید
جوانک تا بحال گاو سیاه را ندیده بود
و شاید نمی دانست چرا این میدان خالی است
لحظه ای بر خود لرزید و به فکر خانواده اش افتاد
به فکر مادر و مادربزرگش
به فکر حوض کوچک حیاطش و خواهر کوچکش
به فکر آن دختر همسایه و دلبریهایش
به فکر دوستهای خیابانی اش
به فکر آنها که نامشان بر زبان همه نبود
به فکر بچه هایی که راه میدان را بلد نبودند
تیغش را به زمین انداخت و آمد تا خداحافظی کند
که نعره گاو سیاه ترسی تازه به تن نازکش انداخت
صدای دویدن گاو سیاه با نفسهای حبس نگاه ها که دیگر کف نمی زدند
روزگار را برای جوانک تیره کرد
چشم جوانک به چشمان گاو سیاه دوخته شد
در چشمان آن گاو درد بود، غصه بود
دنیایی از کینه و نفرت بود
شاخهای آن گاو سیاه کهنسال
بر تن نو نهال جوانک دوخته شد
نگاه ها دیگر کف نزدند و او را تحسین نکردند
نگاه ها رویشان را به در میدان دوختند
تا ببینند نفر بعدی کیست
جوانک بر خون نشست و به آسمان نگریست
دلش برای صفای خانه اش تنگ شد
دلش برای دوستهایش تنگ شد
او گاوباز نبود - نگاه ها او را کشتند