همین لحظه هم بسیار دیر است.........
افسوس خواهم خورد وقتی از آن سوی پس از چندین زنگ صدایی ممتد می آید.....
خانه نیستی ......
چرا نمی توانم صدایت را بشنوم....
......... بی تو من تا | |
خوابت را دیدم،می دویدی درخت ها و پیاده روها ایستاده ماشین ها و آدم ها،و ساعت ها با من و من با ساعت ها ایستاده بودم کافه ها باز ، دهان ها باز دل ها و دست ها ، و درها بسته بودند همه ی اشیا و آدم ها،همه ی صبح های زود،تلفن های دور،اشاره ها،اداها در آخرین روز عاشقی پنهان نمی کنم که دیگر قرار نبود، نیست،بی قراری چرا هی فراری کجا، کجا، جا گذاشتی، قرار را،و مرا پر از بنفشه،پر از قهوه،پر از فنجان های دو تا تا شده بودند خواب ها با سیگارها دود ،لای داستان ها ،و آدم ها گم میان انبوه بنفشه ها ،و قهوه های دو تا تا شده بودند همه و من تا خوابت را می دویدی،دیدم ........ |