خطی زدلتنگی

دست نوشته های من

خطی زدلتنگی

دست نوشته های من

صبحِ برهنه را به دیشبِ ماه ‌پوشِ ما چه کار؟
که سَرَک می‌کشد مدام
به رؤیای شیرینِ نیمه ‌کاره.

 

پ ن :

دیده برای دیدار تو می بندم

رویاهایم همیشه شیرینند.

نام کوچک

 

درخت را به نام برگ

بهار را به نام گل

ستاره  را به نام نور

کوه  را به نام سنگ

دل شکفته مرا به نام عشق

عشق را به نام درد

مرا به نام کوچکم صدا بزن

.....

تو را با نام کوچکت صدا میزنم.

 

 


 

پ ن ۱ : برگشته ام دیار و دارم استراحت میکنم  و دارم درس بخونم. این روز ها بی کارم .نه اینکه کارنداشته باشم ، که بر عکس کلی کار دارم به اندازه ده سال؛ اما کاری به عنوان شغل ندارم و همچنین پول هم ندارم . چه حالی دارد، اصولا از این که یه دفعه به همه چیز پشت پا بزنی خوشم میآید: به یکباره موسسه رو تعطیل کردن ، از شرکت استعفا دادن ، از مشهد نقل مکان کردن و دوستان را  cheng کردن و ارتباطات را محدود کردن و ......

دیگه لازم نیست صبح ساعت 8 از خواب بیدار شم و تا ساعت 10 شب مشغول کار کردن باشم . دیگه لازم نیست به کسی زنگ بزنم یا کاری را هماهنگ کنم ، با مردم و بچه ها سر و کله بزنم. دیگه لازم نیست که هنگام شنیدن صدای تلفن  اول ID CALLER را چک نموده و یا به بقیه بگویم اگر کسی با من کار داشت بگویید که جلسه دارد یا نیست .

اما دیگه از اون پیتزا خوردن های هر شب از "دالیا "گرفته تا "هما" و "البرز" از ساندویچ های "هرم"  و کوبیده های "سومیتا" خبری نیست . از نهار های چرب شرکت و مهندسین هم  خبری نیست . از موسسه و دبیر آن که روزگار خوب و بد بسیاری داشتیم ،از مخالفت ها و ساز مخالف زدن ها و سر به سر این و آن گذاشتن خبری نیست. ( مدتی است که مخالفت خونم آمده است پایین ). از بیرون رفتن های شبانه با وحید ( حاجی) یا جواد و حسین و حسین و علی و محسن و ...... خبری نیست. از رفت و آمدها با بزرگان فرهنگ و هنر و سیاست هم خبری نیست. چه افرادی که کلاه سرشان گذاشتم ودور شان زدم  و چه آدم هایی که کلاه را از سرم برداشتند. اگه بقیه بفهمند که چه نقشه ها و بلا ها و بازی ها سر شان در آورده ام ....

همه چیز یکباره تمام شد. به هر حال این ها چهار سال از زندکی من را تشکیل می دهد. چهار سالی پر از درد و رنج و حیات و حرکت ، وحشت و تلاش و درگیری و جهد و جهاد و عشق و عصیان و ویرانگری و آرمان و تعهد و ایمان و ایثار.

مرگ ها و تولد هایم

 

این روز ها ،روزگارم بد نیست همچنین احوالاتم. درس می خوانم و بعد از ظهر ها به باشگاه بدن سازی    می روم و هر از گاهی با این قارقارک حالی میکنم.

 

 

پ ن ۲:راسی یه سالی گذشت که اومدیم اونجا و شوما رو دیدیم.

 می‌گما راسی... اول بسمل و آیه‌ی الف شوما بودی یا من؟ این که بی دس‌انداز و سرعت‌گیر میون‌بر زدیم به این جعده. تخصیر شوما بود یا من؟یا تخصیر هیش کدوم مون ؟

این که دل ما شد اسیر شوما و یهو افتادیم تو این وادی ، کار شوما بود یا من ؟

قبول تخصیر ما بود ،اما میگما ... شوما هم بی تخصیر نبودی.یعنی راسیاتش از همون شب اول آشنا بودی..
چه جوریا شد که این صوبتا شد؟
می‌گما...
نه اصن هیچی نمی‌گم. فقط کاش این دلتنگی بدمصب هم ما رو بی‌خیال می‌شد.