گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است و یکدست و باز
شمعدانی ها
و صدا دار ترین شاخه فصل ‚ ماه را می شنوند
پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست و در اسراف نسیم
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان کفش به پا کن و بیا
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است
سهراب سپهری
هیچ ندارم که به نامت کنم نه اسمان و نه شعر و نه حتی پری که از سینه ی گنجشک خوابهای کودکی ام کنده بودم. جیبهای کهنه را می کاوم سوراخها و خاطرات...: "کمی خرده نان و چند دانه کشمش سبز ویک کف دست حرف تازه" که این هم سهم پرندگان کوچه پاییز. باشد که "درخت را اگر به حال خودش بگذاری بوی شبهای بارانی را قبل از همه ی ما خواهد شنید. آن وقت دیگر یک پیاله چای به نام تو و یک نخ سیگار برای من و فرزانگی پنجره ی خیس که باد های بیگانه را راه نمی دهد. |