این صبح، این نسیم،
این سفره مهیا شده سبز، این من واین تو .....
همه شاهدند که چگونه دست و دل به هم گره خوردند
یکی شدند و یگانه...
تو از آن سو آمدی.آمدی و آمدم.
اول فقط یک دل دل بود.
یک هوای نشستن و گفتن.
یک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن.
یک هنوز با هم ساده.
رفتیم و نشستیم. خواندی و....
بعد یکصدا شدیم. هم آواز و هم بغض و هم گریه.
هم نفس برای باز تا ....
با هم بودن...
برای یک قدم زدن رفیقانه.
برای یک سلام نگفته.
برای یک خلوت دل خالص
.برای یک دل سیر گریه کردن.
برای .....
آری اکنون و اینجا هوای همیشه ات را نمی خواهم
نشانی خانه ات کجاست؟؟
پ ن : نو روزت مبارک .
جا خوردن ات،درست
یک جمعه ی آبان هشتاد و چهار
از روی ساعت ها رفته ای
و پشت هیچ ساعتی نیستی،درست
چراغ اتاق آبی ات خاموش است
و تلفن ات در دست رس نیست،درست
درست که خانه ات و خودت دیگر در بن بست نیستید
آدم ها و آدرس ها عوض شده اند،درست
کوچه ها و خیابان ها،و شهرها
خیلی چیزها عوض شده است،درست
این استکان گیج و من منگ
و دلت ...
درست
این قایم باشکی که شروع شده است
تلخ بود،تلخ شد
همه ی آن ها که نگفتی،و نمی گویی درست
بیا قهوه ات سرد شد.
به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو
سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی
نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا ره تو می پویم بگو کجایی
کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی
یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی زحال من
تا هستم من اسیر کوی توام به آرزوی توام
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی
پ ن :
حکایتِ بارانی بیامان است
اینگونه که من
دوستت میدارم.
شوریدهوار و پریشان باریدن
بر خزهها و خیزابها
به بیراهه و راهها تاختن
بیتاب، بیقرار
دریایی جستن
و به سنگچینِ باغِ بستهدری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
چون خونی در دل
که همواره
فراموش میشود.
حکایتِ بارانی بیقرار است
اینگونه که من
دوستت میدارم.
پ ن :
دل مان تنگ بود برای خودمان نوشتیم که ...