خطی زدلتنگی

دست نوشته های من

خطی زدلتنگی

دست نوشته های من

اینهم  پست کاکا از دیشب

دیروز همین وقتا:

 

عرض کنم که

گاهی خیلی سخته این زندگیه

هم سخت

هم سفت

یه چیزی یه جا گیر می کنه

مثله یه لخته ی خون تو یه مویرگ مغزی

بعد نصفِ وجودت لمس می شه

بی حس می شه

نیست نمی شه ها

هست

اما احساسش نمی کنی

اما نمی تونی اونجوری ادامه بدی

آخه نمی شه خب

نصفه که نمی شه زندگی کرد که

نصفه که نمی شه ابراز احساسات کرد که

نصفه که نمی شه نفس کشید که

می گم

خدایا

بیا و یه کاریش بکن

رد شه !

حوصله ی نصفه نیمه بودنو ندارم

همه مو می خوام !

اونم قبل از این که دچار مرگ مغزی بشم !

 

دیشب همین وقتا:

 

دیشب من و ایشون رفته بودیم بیرون

رفتیم پارک ملت

بعد برگشتیم چهار راه آزادشهر

نشستیم رو یه نیمکت

یه نفری اومد

پرسید وزن می کنین؟

ممد بهش گفت نه چاکرم

عین جمله ش همین بود دقیقا

اونم رفت

آدامس هم می جوید

عینک هم داشت

بعدش به ممد گفتم دلم براش سوخت

اما فقط دلم نسوخت

ترسیدم

خیلی ترسیدم

بعد اون ور وجودم که بی حس شده بود

رد کرد

خوب شدم

امیدوارم فهمیده باشی چی می گم

منظورم اینه که فهمیده باشی که احساس شاکر بودنم گل نکرد که خوب شدم  

احساس کردم بقیه هم زنده ان انگار

بعد احساس کردم منم از همین بقیه ام

بعد ترسیدم

بعد نصفه ی دیگه م که نیست بود هست شد

...

 

 

الان همین وقتا:

 

به یه نفری گفته بودم

دلم برای سال بعد همین وقتا تنگ شده !

راست گفته بودم

دقیقا تنگ شده

برای رسیدن به اون نقطه ای که

بزرگترین اتفاق زندگیمونو

تو گوش همه داد بزنیم ...

پ ن :

کاکا چشم هایت را بستی. سکوت کردی .نفس عمیقی کشیدی .آره من دیدم .

 تنها جمله ای که می توانستم بگویم : نه چاکرم

این جمله ای است که به  پسرک آدامس فروش . به  پسر بچه ای که می خواست

 کفش های قهوه ای مرا واکس مشکی بزند و......گفته ام .زهرا سر چهار راه گل می فروشد

 و ۹ سال بیشتر ندارد. به من هم همیشه گل می دهد

و می گوید :مهندس برای خانومت بخر .....

کاکا هیچی .همین

فقط می خواستم بگویم که زندگی زندگی است

برای من برای تو و برای زهرا و برای.......

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد