حکایتِ بارانی بیامان است
اینگونه که من
دوستت میدارم.
شوریدهوار و پریشان باریدن
بر خزهها و خیزابها
به بیراهه و راهها تاختن
بیتاب، بیقرار
دریایی جستن
و به سنگچینِ باغِ بستهدری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
چون خونی در دل
که همواره
فراموش میشود.
حکایتِ بارانی بیقرار است
اینگونه که من
دوستت میدارم.
پ ن :
دل مان تنگ بود برای خودمان نوشتیم که ...