دلم برای کسی تنگ است...
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
- به میهمانی گل های باغ می آورد
وگیسوان بلندش را
- به بادها می داد
و دست های سپیدش را
- به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که آن دونرگس جادو را
- به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
ومهربانی خود را
- نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
- در همه حال
همیشه در همه جا
- آه با که بتوان گفت
که بود با من و
- پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی ...
- دگر کافی است .
چیزی نمیگم. فقط همین.........
نگاه کن: بعضی وقتا دلم می خواد که زودتر زمان بگذره!
مثل الان برای شب یلدا و .....
بعضی وقتا هم دلم می خواد زمان متوقف بشه!
مثل چهار شنبه سی ام آذر.....
اما زمان قانون خودش رو داره.
و
در یاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار به فنا خواهی رفت
می نوش که ندانی ز کجا آمده ای
خوش باش که ندانی ز کجا خواهی رفت
آره خیالت راحت .راحته راحت.
قول میدم کاری کنم که:
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده است ؛که دیوار را
برای برگ های جوانش معنی می کند.
نمی دونم:
چه اسارت بی افتخاری ست
در بند حرف این و آن بودن
در کنار خانه ی من شهری است
که در آن
بی افتخار ترین اسیران جهان
زندگی می کنند
و با آن همچندان که زندانی
زندانبان!
.......
آره
همچندان که زندانی
زندانبان!