خطی زدلتنگی

دست نوشته های من

خطی زدلتنگی

دست نوشته های من

آیینه ی باران و بهار چمنی

شادابی بوستان و سرو و سمنی

بیرون ز تو نیست آنچه می خواسته ام

فهرست کتاب آرزوهای منی

امروز مطلبی جالب از سرگذشت و عملکرد ۲ شخصیت تاثیر گذار ایران خوندم.

چیزای زیادی برام داشت.قسمت هایی از اون مطلب رو براتون نقل میکنم؛ بقیه اش با خودتان:

آدم ها با فرصت های نادری که زمانه شان در اختیارشان قرار می‌دهد، گونه گونند. و بر اساس کرده‌های خود گلیم بخت می‌بافند.

 تاریخ معاصر ایران – صد ساله بعد از مشروطیت – از یک نگاه به دو بخش آزادی و دیکتاتوری تقسیم می شود. که اولی به نسبت کوتاه و دومی در عمل بلند بوده است. نسبت یک به چهار. اما می توان گفت اصولی هست که در هر دو دوران بر اساس قانونی نانوشته از مملکتداری ثابت مانده است. و یکی از آن اصول به کسانی مربوط می شود که در رأس ماشین اجرایی کشور نشسته اند، بی توجه به میزان قدرت و نفوذشان که گاه کم و گاه زیاد بوده است. این افراد که شامل می شود بر پنجاه و سه رییس دولت همگی از بستر تجربه های زمان بیرون آمدند، به جز استثناهایی اندک. مانند امیرعباس هویدا، سید ضیا طباطبایی ، که ناگهانی بر صدارت دست یافتند. حتی بعد از انقلاب ها و کودتا ها نیز چنین نبود که کسانی بی تجربه بر چنان پایگاهی تکیه زنند. عموماً کسانی بودند که نامشان پیش از نشستن بر آن صندلی برای اکثریتی از مردم شهرنشین آشنا بود و کردارشان قابل پیش بینی، درس این کار خوانده و مشق فراوان کرده بوند و عملکردشان برای جامعه شهری آشنا بود. همین امر باعث می شد که با تغییر دولت ها نگرانی های عمومی و احساس امن و امان از جامعه تعیین کننده شهری گرفته نشود.

سید ضیاالدین طباطبایی یک طلبه ماجراجو بود که در روزهای آشفته جنگ جهانی اول، با انتشار یک روزنامه جنجالی و بدگویی مدام از صاحبان ثروت و قدرت، و در عین حال ارتباط جدی با سفارت بریتانیا که در آن زمان قدرتی فراگیر در کشور داشت و به نوعی ایران را تحت الحمایه قرار داده بود، وارد صحنه شد. سید در آن آشفته بازار که حکومت دموکراتیک – مشروطه سلطنتی واقعی – گرفتار دولت های درگذر و دعواهای حزبی و جناحی و قدرت های محلی ماجراساز بود، سرانجام که از درزی در تاریخ بهره گرفت، همراه یک دسته نظامی و با حمایت سفارت بریتانیا در تهران، در دوران فترت مجلس، تهران را فتح کرد و به زور و اکراه از شاه حکم نخست وزیری گرفت. از آن تعبیر به انقلاب کرد.

نخست وزیری امیرعباس هویدا، دو سال بعد از زمانی آغاز شد که شاه قدرت بلامنازع خواست و اصلاحات مشهور به انقلاب سفید آغاز کرد. برای پیشبردن این انقلاب که بنا به خواست شاه می بایست اساس گذشته کشور را به هم ریزد و طرحی نو در اندازد – که این بار نیز به شهادت اسناد، دموکرات های آمریکایی خواهان آن شده بودند تا از افتادن کشور به دست کمونیسم جلوگیری کنند – باید چهره های قدیمی دور انداخته می شدند و افراد تازه در دولت قرار می گرفتند. اکثر این افراد مشخصه شان درس خواندن در آمریکا – نه چنان که تا آن زمان معمول بود در دانشگاه های اروپا – و پذیرش فرهنگ آمریکایی – البته بدون دموکراسی آن – بود. گروهی به ریاست حسنعلی منصور حزبی تشکیل دادند و به سرعت خود را به دولت رساندند. هویدا دوست از دوران جوانی منصور بود و جز کوتاه مدتی در شرکت نفت، سابقه ای در دولت نداشت. اما در دولت منصور که همه جوان و معتقد به الگوگیری از نظام آمریکا بودند، هویدا به وزارت دارایی منصوب شد. و کمتر از یک سال بعد که حسنعلی منصور به تیر تروریست های اسلامی کشته شد، هویدا به عنوان محلل وارد کار شد. انگار بعد از چهل سال همان سید ضیاالدین طباطبایی بود، اما برعکس.

هویدا طول مدت ریاست دولتش نه که چند ماه نبود بلکه رکود شکن شد و سیزده سال به درازا کشید. اگر در دوران سید ضیا در شاه تلاشی برای کسب قدرت نبود برعکس در زمانی که هویدا بر سرآمد شاه همه قدرت را می خواست. سیزده سال صدارت هویدا از نظر اقتصادی و اجتماعی بهترین دوران زندگی کشور در این صدساله بود. گرچه که هر چه زیر نظر شاه می گذشت – ساواک، ارتش و تقسیم امتیازات اقتصادی و اجتماعی – از دید جامعه مدرن و تحول خواه، نشانه دیکتاتوری خشن و بی باک بود. چنان که دو سال بعد مردم همه آن شیرینی ها و پیشرفت ها را که نصیبشان شده بود، نادیده داشتند و آماده کاری شدند که بعد از هویدا زمانش رسید، انقلاب.

آن چه سید ضیاالدین طباطبایی را در صد روز به بدنامی کشاند و امیرعباس هویدا را سیزده سال نگاهداشت، موضوع این مقال است. بدون قضاوت درباره عملکرد کلی آن ها.

سید ضیا در صدارت اساس را بر نمایش گذاشت و بر دین فروشی و ایجاد رعب در مردم و مخالفان خود. از اولین اعمالش این بود که تظاهر به دیانت و به خصوص مذهب شیعه را راس امور دولت گذاشت. نظامیان را حاکم کرد. به تندی باورنکردنی شروع به کار کرد، همه بزرگان و سرمایه داران کشور را به بهانه مبارزه با مفاسد اقتصادی به زندان انداخت. برای پیشبرد کاری که به عهده گرفته بود، زنان خیابانی را جمع کرد، مشروب را از کافه ها و هتل ها ممنوع کرد، در میهمانی های رسمی دوغ گذاشت و گذاشت که خبرش همه شهر را پر کند. خیابان های تهران را متظاهرانه پاکسازی و رنگ کرد. و شعارهای مردم فریب پشت هم. او و برای پیشبرد چنین مجموعه ای نظامیان را قدرتی چنان بخشید که صد روز بعد خودش را در درشکه ای نشاندند و به تبعید فرستادند.

امیرعباس هویدا کاری برعکس این پیشه کرد. اساس را بر فروتنی و مردمداری گذاشت. حداقل دخالت در زندگی عمومی مردم. و بی هیچ تظاهری. گاه که شاه دچار تندروی می شد او بود که در پشت صحنه به آرامش و مردم داری و میانه روی به اصلاح می کوشید. یک تن دشمن نداشت. چنین بود که مردم ندانستند چگونه شد که محلل تبدیل به نخست وزیری شد که ابد مدت به نظر می آمد. سرانجام نیز به تصور آن که چون در هیچ بدکاری و فساد دست نداشته است، دلیلی برای ترس ندارد، از برابر امواج سهمگین انقلاب نگریخت. خودش با پای خود به انقلاب تسلیم شد، به هوای محاکمه عادلانه ای که حضور افرادی چون آیت الله طالقانی و مهندس بازرگان برایش تضمین گر آن بودند.

فارغ از سرنوشت غم انگیز هویدا که در بدترین زمان ها، به عدالت دل سپرد. و فارغ از پایان کار سیدضیا که در باغ خود در سعادت آباد – همان جا که امروز زندان اوین است – تا آخرین لحظات عمر بازی با قدرت می کرد، می توان اندیشه کرد که چرا آن دو از نظر تاریخ و مردمان هم عصر دو سرنوشت جدا یافتند. بسیاری از کسان برای مخالفت و دشمنی با شاه آخرین جز این استدلالی ندارند که چرا هویدا را به آن سرنوشت وانهاد، و خواست که او را قربان کند و کرد.

سید ضیا در عین بی تجربگی به خود غره بود، آن هم در سی سالگی. هر آن چه را در سر داشت عین و مطلق حق می دید. گرچه یک روز قبل از کودتای سوم اسفند و گرفتن صدارت عبا و عمامه را رها کرد، اما هرگز از دین فروشی پشیمان نشد. تظاهر به دینداری را اصل گرفت و برای مطلق های ذهنی خود آماده بود تمام هستی کشور را فدا کند. کابینه سیاهش تنها عارف قزوینی آواز خوان و شاعر احساساتی را خوش آمد و احیانا عشقی شاهزاده رمانتیک و جوان که مانند سید از همه کس بی زاری می جست و سعادت کشور را در گذر از حمام خون می دید

امیرعباس هویدا در حقیقت نه دینی داشت و نه دین فروشی می کرد. در اروپا بزرگ شده بود و وظیفه دولت را در حفظ آرامش و خدمت به مردم – و در عین حال امکان دادن به اجرای طرح های بلندپرواز شاه - می دید. برخلاف سید ضیا روشنفکر بود، از دنیای مدرن و ارزش های آن خبر داشت، اگر سید ضیا جز چند آخوند و نظامی – و البته کارگزاران سفارت فخیمه – کسی را آدم نمی شمارد، هویدا برای همه کسان از معلمی ساده تا روستایی ساده تر احترام قائل بود و از تندروی گریزان. ساده زیستی اش برای تظاهر نبود. نه از سجاده همواره گشوده مادر متدینش شرم داشت و نه کاری به دین مردمان. معقتد به مدارا و تسامح بود.

سید ضیا در بهترین دوران، در اوج دموکراسی که تاریخ ایران در حسرتش مانده، بر سر کار آمد و پایه ریز دیکتاتوری و تعطیل مشروطه شد. هویدا در بدترین دوران – اوج تمایل شاه به دیکتاتوری و تشویق او توسط جهان دو قطبی – مجال یافت و اگر پایان کارش چنان شد که شد. به بد اقبالی ملت و خطاهای شاه و دنیای دو قطبی زمان بستگی یافت.

اما چون سال ها بگذرد. این درس از آن دو بر سینه تاریخ بی دروغ می ماند که آنان دو کس بودند با دو روانشناسی مختلف. اولی در دامان یک خانواده روحانی سخت گیر و مستبد بزرگ شده بود و دومی در لبنان و اروپا، با دانستن چهار زبان و شناخت جهان. سید ضیا جز دوستان مانند ایپکجی ارمنی و میرزا رضا عصار کسی نداشت. هویدا فهرست بلندی از بزرگان عصر خود از سارتر تا آیزا برلین، از فرانسوا میتران تا فرانس فانون را در زمره دوستان و آشنایان داشت.

دولت سید ضیا در صد روزگی، همه را به ستوه آورده بود و سرنگون شد. همکاران آن دولت همه عمر از آن سه ماه همکاری با سید پشیمان ماندند.

دیدی یاد گرفتم . خیلی سخت بود. ولی من تونستم.

چه کنم منم دیگه! کارم خیلی بیسته . مگه نه؟

مهم نیست آره واقعا مهم نیست

 

تجربه

 

بس آزمودم

( و آ زمودن صعب است ،

آن را که نقد روزگارانش نیست.)

مرغی که پیغام بهاران دارد

خود بهری از باغ و بهارانش نیست.

 

اینه دیگه....