خطی زدلتنگی

دست نوشته های من

خطی زدلتنگی

دست نوشته های من

...

...

شلوغ است.
صدا به صدا نمی‌رسد
دست‌ام به دستِ تو.

 

 

من ـ تو

...
سرِ من مستِ جمال‌ات
دلِ من دامِ خیال‌ات.

...

همین‌قدر که در نیمه‌شب‌ها با حروف بازی می‌کنم؛ با کلمه‌ها؛ تو را کم دارم.

آن عاشقی...

آن عاشقی ....

دل ما سر طاقچه بود انگار، دم به ساعت، مانده و رفته دست برد و دل فشرد و بر زمین کوفت.امروزه روز هم که دیگر این شکسته‌ی بندزده‌ی خراشیده خریدار ندارد بس که به خون نشسته است. با این همه به پستو پنهان‌اش کرده‌ایم مبادا دوباره روزی بلا روزگارمان شود.
آرد بیخته، الک آویخته، به گوشه نشسته و چشم فروبسته کز کرده‌ایم همین گوشه تا توفان بگذرد و شما بگذرید و حدیث سویدای دل...
بماند.

خوشبختی

 

خوشبختی یک لا قباست
سربه زیر و خجالتی
ساده لباس می‌پوشد
بوی گل می‌دهد
صدایش کنی
می‌پرد در آغوشت
تا وقتی فکرش را نکنی
رهایت نمی‌کند

باور کن . جان من !