خطی زدلتنگی

دست نوشته های من

خطی زدلتنگی

دست نوشته های من

دلتنگی

شیر را سفت می‌کنی
در را می‌بندی
چراغ را خاموش می‌کنی
پرده را می‌کشی
مدادت را پرت می‌کنی پشتِ تخت
تلفن را قطع می‌کنی
پتو را می‌کشی رویِ سرت

در تاریکی
یک جفت چشم خیره نگاهت می‌کنند

                                       سارا محمدی

جای پاهایت را روی ابرها دیدم،

 دستانم را به باد سپردم شاید به ابر برسد،

اما باد مرا  با خود برد...

اکنون دست تو در دستان من است.

.......

نوشته بودم:

می‌بینی؟

دارم کم‌کم عادت می‌کنم.

به بودنم وقتی تو می‌خواهی باشم،

به نبودنت وقتی من می‌خواهم باشی.

اما نه نه نمی شه. شایدم بشه اما من نمی تونم.نمی تونم به نبودنت عادت کنم یا حتی به بودنت. قلبم اعتراف می کند نه انگشتانم که :دوستت دارم

هیچی همین .

اول و اخر نامه به جای دل تنگ چند تا نقطه می گذارم.

......

می‌بینی؟

دارم کم‌کم عادت می‌کنم.

به بودنم وقتی تو می‌خواهی باشم،

به نبودنت وقتی من می‌خواهم باشی.

بله !کاکا هم اسباب کشی کرد و رفت.

کاکا کسی که با تو کاری نداشت.تو می تونستی هر جور دلت می خواد بنویسی.اصلا نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن.شاید فراموش کردی کاکا؟!اما شهامتت را تحسین میکنم.

 

 

 

 

به هر آن چه دوست دارند یادم بماند !