جا خوردن ات،درست
یک جمعه ی آبان هشتاد و چهار
از روی ساعت ها رفته ای
و پشت هیچ ساعتی نیستی،درست
چراغ اتاق آبی ات خاموش است
و تلفن ات در دست رس نیست،درست
درست که خانه ات و خودت دیگر در بن بست نیستید
آدم ها و آدرس ها عوض شده اند،درست
کوچه ها و خیابان ها،و شهرها
خیلی چیزها عوض شده است،درست
این استکان گیج و من منگ
و دلت ...
درست
این قایم باشکی که شروع شده است
تلخ بود،تلخ شد
همه ی آن ها که نگفتی،و نمی گویی درست
بیا قهوه ات سرد شد.
به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو
سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی
نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا ره تو می پویم بگو کجایی
کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی
یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی زحال من
تا هستم من اسیر کوی توام به آرزوی توام
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی
پ ن :
حکایتِ بارانی بیامان است
اینگونه که من
دوستت میدارم.
شوریدهوار و پریشان باریدن
بر خزهها و خیزابها
به بیراهه و راهها تاختن
بیتاب، بیقرار
دریایی جستن
و به سنگچینِ باغِ بستهدری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
چون خونی در دل
که همواره
فراموش میشود.
حکایتِ بارانی بیقرار است
اینگونه که من
دوستت میدارم.
پ ن :
دل مان تنگ بود برای خودمان نوشتیم که ...